به «قصهٔ عاشقانه» ی سی و پنج سالهاش که پا میگذاری، پر میشوی از کتاب. دنیایش در انبوه کتابها خلاصه شده _ و علیرغم ارادهٔ خودش دانشی به هم رسانده _ و آبجو _ آنقدر آبجو خورده که استخری با طول پنجاه متر یا به قد یک برکهٔ پرورش ماهی میشود _ مینوشد تا به قلب آنچه میخواند بهتر راه یابد. او به مدد کتاب فهمیده است آسمان از عاطفه بی بهره است _ نه آسمان عاطفه دارد و نه انسانِ اندیشمند _ کتاب را که میبیند با پیشبندش آن را پاک میکند، بازش میکند، عطر حروف چاپ شدهاش را مینوشد، جملات زیبای کتاب را به دهان میاندازد و مثل آبنبات میمکد یا مثل لیکوری مینوشد. خوابهایش پر از کابوس کتاب است. برای کتابهایش مراسم عشای ربانی به جا میآورد…