از جا میپرم، دستم را به دیوار میگیرم و از اتاقخواب میآیم بیرون… سامیار توی اتاقش نیست… دلم هری میریزد پایین… توی سالن سرک میکشم… توی آشپزخانه… توی حمام و توالت… نیست… همانجا کنار دیوار توالت مینشینم و نفس میکشم… یکدفعه یادم میآید امروز صبح با تاکسی فرستادمش مهدکودک. باورم نمیشود یادم رفته باشد. خودم بیدار شده بودم، خودم بهزور دو سه لقمهای چپانده بودم توی دهانش، خودم لباسخوابش را کنده بودم و بلوز و شلوارش را تنش کرده بودم و توی کیفش آبپرتقال و بیسکویت گذاشته بودم و به تاکسی سر کوچه زنگ زده بودم یک رانندهی مطمئن بفرستد تا ببردش مهدکودک. نکند دارم آلزایمر میگیرم…