گفت مرد تعریف میکند که یک سال پیش یک روز عصر با پسرش میآیند آنجا و توی ساحل مینشینند؛ شاید همان اطراف، نزدیک جایی که امیر و دوستانش نشسته بودند. آن وقت مرد به سرش میزند که با پسرش بروند توی آب. لباسهایشان را در میآورند و میزنند به آب…
داد زد: «همین کوچهس.»
زدم روی ترمز. گفتم: «چرا داد میزنی؟»
«ببخشید. دست خودم نبود.»
«اونها خودشون الان به اندازهی کافی داغونن. تو تازه باید…»
نگذاشت حرفم را تمام کنم. «گفتم که. دست خودم نبود. مردهشور این کوچهها رو ببرن که یه تابلوِ درستوحسابی ندارن. نوربالاتو بنداز اونجا!»
با انگشت دیوار کوتاه و سفیدی را نشان داد که پشت شاخههای درختِ چنار پنهان شده بود. پیچیدم به راست و نور ماشین را انداختم روی درخت. آذر گفت: «همینه.»
روی تابلوِ فلزیِ رنگورورفتهای نوشته بود: یاسمن ۸.
وقتی پیچیدم توی کوچه، گفت: «نباید میآوردنش شمال.»